آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

آوا

این روزها... 4

خیلی دوست داشتم شرایط طوری بود که بیشتر می بردمت بیرون  اما الان که هوا خیلللللللللی سرده و من و بابا خیلللللللللی مشغول، فقط پنج شنبه ها بین ساعت 10.5 تا 1 بعدازظهر فرصت می کنیم بریم پارک و گردش بیرون از خونه. خیلی ذوق می کنی براش  اونقدر که قابل توصیف نیست. توی پارک اما بیشتر نگاه می کنی تا بازی  از این نظر خیلی با بچه های دیگه فرق داری  نمی دونم اقتضای سنه یا چیز دیگه؟ به سرسره خیلی علاقه داری و می ری کنار سرسره. بعد زل می زنی به بچه هایی که از سرسره بالا و پایین می رن. من و بابا تشویقت می کنیم بری بالا از پله ها. یکی دو تا از پله ها رو می ری بالا، بعد زل می زنی به بالای سرسره (به زنبور بالای سرسره) و می پرسی این چیه؟ ...
7 اسفند 1391

بازی 7

اینم یکی دیگه از بازی های اخیرمون. ایده اش از بابا بود. یه روز که از کار برگشتم، دیدم مشغول چسبوندن این آهنرباهای کوچولو (به محض این که فرصت کنم ازشون عکس می گیرم برات) به در و دیوار خونه هستی. بابا برام توضیح داد که کار با آهن ربا رو بهت نشون داده و این آهنرباها رو هم بهت هدیه داده که باهاشون بازی کنی. البته یه کم برات سخته که بعد از چسبیدنشون، جدا کنی که معمولا من و بابا کمک می کنیم. ولی با این که چند روز گذشته، هنوز برات جالبن. دستت می گیری و همه جای خونه رو زیر و رو می کنی و به هر چیزی و هر جایی می چسبونی. خیلی وقت ها هم وقتی نمی چسبه، تمام سعی ات رو می کنی که  بچسبه. خوب نمی چسبه کوچولوی من! نمی شه مجبورش کرد که ...  تازه بهشو...
7 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد